محیامحیا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره
تبسمتبسم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

❤محیا و تبسم آرام جانم❤

یلدامبارک

شب یلداست؛ شبى که در آن انار محبت دانه مى شود و سرخى عشق و عاطفه ، نثار کاسه هاى لبریز از شوق ما شبى که داغى نگاه هاى زیباى بزرگ ترها در چشمان کودکان اوج مى گیرد و بالا مى رود . ...
30 آذر 1392

تنهایی منو محیا

امشب بازم منو دخترم تنهاییم آخه بابایی شیفته.دخترم الان مشغول اب بازی هستی همه ی اسباب بازیاتو میشوری.اولش ک کفش سفیدتو ک واست کوچیک شده شستی.ازت گرفتم گفتم اینوچرامیشوری حالا هعرچی میخوای بشوری ازم میپرسی. بابایی امروز مریض شده از سرکار زنگ زد گفت معده درد شدید شده.الهی بمبرم براش.ازدیشبم چیزی نخورده. این روزا هرچی ک میخوای با قلدری و داد وبیداد ازمون میخوای.همین الانم بهم گفتی مامان آب بیار میخوام آب بازی کنم.(دادمیزنیا)گفتم :چنددفعه بگم بادستورچیزی از مامان بابا نخواه.سریع با شیرین زبونی گفتی مامان برام آب میاری بازی کنم.بگو میارم بگو میارم.ومن چیزی برای گفتن نداشتم خانم چقدراین شبایی ک بابایی خونه نیست بده.خونه ک هست عین برق وباد...
19 آذر 1392

کوثرخانم

سلام آرام جانم.ببخشیدک چندروز نتونستم واست بنویسم.دیشب کوثرجون اومده بودخونمون.دخترعمه مریم.چندتاعکسم ازش گرفتم ک سراولین فرصت میزارمش.الان شمابا بابایی داری حرف میزنی وشیرین زبونی میکنی.میگی بابا یه خوراکی موراکی چیزی واسم بیار. قربون چشمای مهربونت.قربون مهربونی دلت شماخیلی خیلی مهربونی همش بایه ذوق دلنشینی میگفتی مامانی من ابجی کوثرم. ...
18 آذر 1392

بدون عنوان

سلام گل مامان.همین الان اومدم پای کامپیوتر.تانشستم ی هوظاهرشدی وبازم اذیتت شروع شد.مامان عسای(عکسای)کوچولوهام وبیار یه ذره دوتاچهارتا.درحالی ک دوتاوچهارتاروباانگشتای نازت نشون میدی.مادرب فدای تو. بهت میگم محیا یه چیزی بگو اینجا بنویسم. میگی :بگو کجا رفتین مامان:کجا رفتین محیا:رفتیم واسه دخترم بستنی بخرم دخترم بستنی نونی خورد مریض شد مامان:دکتربردیش محیا:نه من داشتم کارمیکردم خودش دکتررفت افتاد مامان :خب چراموظبش نبودی محیا:خب من داشتم ظرف میشستم مامان: کجاش اوف شد محیا:بدنش. لباساشوپیرهنشوشلوارشودراواردم دلش اوف شد. مامان: چی بهش دادی محیا:بازم شربت دادم بش خوب شد مامان: واسه دخترت چی خریدی. محیا:پاس...
12 آذر 1392

عاشقانه

من می خوام کبوتر دل تو رو اسیر کنم این دل تشنه رو از چشمه عشقت سیر کنم بزنم به موج دریای خیال عشق تو باقی عمرم و عاشقونه با تو پیرکنم! ...
9 آذر 1392

امان از دست شیرین زبونیات

بعدازظهری تصمیم گرفتیم بریم بیرون.تا توماشین نشستیموحرکت کردیم گفتی:ا بابایی یه مغاسه(مغازه)پیداکردم یه چیسی(چیزی)بخر.من وبابایی زدیم زیرخنده اینقدرتوماشین شیرین شیرین حرف میزدی ک کلی محکم بوست کردم توهم ک از بوس خیلی بدت میادسریع پاکشون میکردی.آخرشم گریت گرفت گفتم ب من چ میخواستی دخترم نباشی سریعگفتی:دخترم باباهستم.باباهم کلی ذوق کرد. الان نشستی روتابو هی باشیرین زبونی میگی مامانی جون بیا منو هل بده.بابایی جون بیا منوهل بده. ...
9 آذر 1392
1